کد مطلب:129552 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:156

حمله به اردوگاه حسین
آنـگـاه عـمـر سعد ملعون ـ كه كوری را بر هدایت و دنیای فانی را بر آخرت برگزیده و تسلیم هوای نفس خویش گشته بود ـ سپاهش را به جنگ امام (ع) فرستاد. و در عصر پنج شنبه، نه روز گذشته از محرم، به او حمله كرد. [1] .

نیز مورخان نوشته اند: سپس عمر سعد فریاد زد: ای سپاه خداوند سوار شوید و شادمان باشید. سپس خود با مردم سوار شد و پس از نماز عصر به آنها حمله كرد. امام حسین (ع) در آن حـال مـقـابـل چـادرش نـشـسـتـه بـه شـمـشـیـرش تـكـیـه داشـت و در حال چرت زدن سرش پایین افتاده بود.

خـواهرش زینب با شنیدن صدا به برادرش نزدیك شد و گفت: برادرم! آیا صداهایی را كه نزدیك می شوند می شنوید؟

حـسـیـن (ع) سـر را بـلنـد كـرد و گـفـت: مـن رسـول خـدا(ص) را در خواب دیدم كه به من گفت: تو نزد ما می آیی! [2] خواهرش سیلی به صورت زد و گفت: وای بر من! فرمود: خواهرم وای وای مكن. آرام باش خدای رحمان تو را رحمت كند. [3] .

عباس بن علی (ع) گفت: برادرم! دشمن سوی شما آمد!

حـضرت برخاست و فرمود: برادرم عباس! جانم به فدایت سوار شو و پیش آنها برو و بگو: چه كار دارید و مقصودتان چیست؛ و از آنان بپرس كه برای چه آمده اند!؟


عباس همراه حدود بیست سوار از جمله زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر نزد آنان رفت و گفت: چه كار دارید و چه می خواهید؟

گفتند: از امیر فرمان رسیده است كه به فرمانش در آیید و یا با شما بجنگیم!

گفت: شتاب مكنید تا نزد ابی عبداللّه باز گردم و آنچه را گفتید به عرض او برسانم.

آنـان ایـسـتـادنـد و گفتند: با او دیدار كن و این سخن را به اطلاعش برسان و پاسخ او را برایمان بیاور.

عـباس شتابان نزد حسین باز گشت تا موضوع را به او خبر دهد، و یارانش ایستادند و با دشمن به گفت و گو پرداختند!

حـبـیـب بن مظاهر به زهیر بن قین گفت: اگر می خواهی با این مردم سخن بگو و یا این كه می خواهی من سخن می گویم.

زهیر گفت: تو این كار را آغاز كردی، خودت با آنان سخن بگو.

حبیب بن مظاهر خطاب به آنان گفت: آكاه باشید به خدا سوگند مردمی كه فردای قیامت خـداونـد را در حـالی مـلاقـات كـنـنـد كه فـرزنـدان عـتـرت و اهـل بـیـت پـیامبرش (ص) و بندگان سحر خیز و ذكر گوی این شهر را كشته باشند، بد مردمانی هستند!

عزرة بن قیس به او گفت: تو هر چه بتوانی خود را پاك جلوه می دهی!

زهیر گفت: ای عزره خداوند او را پاكیزه و هدایت كرده است! ای عزره از خدا بترس و بدان كـه مـن خـیرخواه توام. ای عزره تو را به خدا مبادا از كسانی باشی كه گمراهان را بر كشتن جان های پاك یاری بدهید.

گـفـت: ای زهـیـر! تـو نـزد مـا از شـیـعـیـان ایـن خـانـدان نـبـودی بـلكـه عـثـمـانـی بـودی!؟ [4] .

گـفـت: آیـا بـودنم در اینجا نشان آن نیست كه با آنهایم. بدان به خدا سوگند من هرگز بـرایـش نـامـه ای نـنـوشـتم و پیكی نزدش ‍ نفرستادم و هرگز به او وعده یاری نـدادم، لیـكـن مـسـیـر راه مـن و او را بـا هـم یـكـجـا گـرد آورد. چـون او را دیـدم بـه یـاد رسـول خـدا(ص) و مـنزلت وی نزد


او افتادم، و دانستم كه سوی دشمن خویش و حزب شما می رود! آنگاه مصلحت چنین دیدم كه یاری اش دهم و در حزب او باشم و جان خویش را برای آنچه شما از حق خدا و رسول (ص) ضایع كردید سپر جانش گردانم.

عـبـاس بـن علی (ع) شتابان آمد تا به آنها رسید و گفت: ای حاضران، اباعبداللّه از شما می خواهد كه امشب را دست از او بردارید تا در این كار بنگرد؛ چرا كه در این باره میان او و شـمـا سـخـنـی نرفته است، چون فردا شود ان شاءاللّه با یكدیگر دیدار می كنیم. یا رضـایت می دهیم و آنچه را بر ما تحمیل می كنید می پذیریم؛ یا آنكه نمی خواهیم و نمی پذیریم.

مـقـصـود امام حسین (ع) از این كار آن بود كه آن شب آنان را باز دارد تا فرمانهای لازم را صادر و به خانواده اش وصیت كند. [5] چون عباس بن علی این خبر را برایشان برد عمر سعد گفت: ای شمر نظر تو چیست؟

گفت: نظر تو چیست؟ امیر تویی و نظر، نظر تو است!

گفت: می خواستم كه نباشم!. [6] .

سپس رو به مردم كرد و گفت: چه نظر دارید؟

آنـگاه عمرو بن حجاج بن سلمه زبیدی گفت: سبحان اللّه، اگر او از دیلم می بود و چنین درخواستی از تو می داشت شایسته بود كه پاسخ مثبت دهی. [7] .

قیس بن اشعث گفت: آنچه را خواسته اند بپذیر، به خدا سوگند كه بامدادان با تو می جنگند!

گفت: به خدا سوگند اگر بدانم كه چنین می كنند شب را به آنان مهلت نمی دهم!


هنگامی كه عباس بن علی با پیشنهادی كه عمر سعد به وی كرده بود نزد حسین آمد، حضرت گفت: نـزد آنـان بـاز گـرد، اگـر تـوانستی تا بامدادان كار آنان را عقب بینداز و امشب را از ما بـازشـان بـدار! شـاید امشب را برای پروردگارمان نماز بگزاریم و به درگاهش دعا و اسـتغفار كنیم: خدایم می داند كه من نماز برای او و تلاوت كتابش و دعا و استغفار فراوان را دوست دارم. [8] .

طـبـری از امـام سـجاد نقل می كند كه فرمود: پیكی از سوی عمر سعد نزد ما آمد و در جایی كـه صـدایـش شـنـیده شود ایستاد و گفت: ما تا فردا به شما مهلت می دهیم. اگر تسلیم شـدیـد شما را نزد امیرمان عبیداللّه بن زیاد می فرستیم و اگر سرباز زدید شما را رها نمی كنیم. [9] .

ابن اعثم كوفی می گوید!...عمر سعد گفت: امروز را به آنان مهلت می دهیم. آنگاه مردی از یـارانـش فـریـاد زد: ای شـیـعـیان حسین بن علی! امروز را به شما مهلت می دهیم: اگر تسلیم شدید و به فرمان امیر در آمدید شما را نزد او می فرستیم و اگر نپذیرفتید با شما مبارزه می كنیم.

آنگاه دو گروه از یكدیگر جدا شدند. [10] .


[1] تـاريـخ الطـبـري، ج 4، ص 315؛ الاخـبـار الطـوال، ص 256؛ الكـامـل فـي التـاريخ، ج 3، ص 284؛ الارشاد ص 257. در انساب الاشراف ج 3، ص ‍ 391 آمده است: و مردم را در شامگاه جمعه به حركت در آورد.

[2] در الفتوح، ج 5، ص 175 ـ 176 آمده است:... و گفت: خواهرم! من جدم و پدرم عـلي و مـادرم فـاطـمه و برادرم را به خواب ديدم كه گفتند: اي حسين تو به زودي نزد ما مـي آيـي. خـواهـرم بـه خـدا سـوگـنـد بـدون شـك وقـت ايـن كـار نـزديـك شـده اسـت؛ بـه نقل از آن مقتل الحسين، خوارزمي، ج 1، ص 353، با اندكي اختلاف.

[3] در الارشاد ص 275 آمده است: خواهركم واي واي مكن، آرام باش، خدايت بيامرزد؛ و در الفـتـوح (ج 5، ص 176) آمـده اسـت: زيـنـب سـيلي به صورت زد و فرياد بر آورد؛ واخيبتاه! (اصطلاحي است كه در نوميدي به كار مي رود) حسين گفت: اجازه بده، آرام باش و فـريـاد بـر مـيـاور كـه دشـمـن مـا را شـمـاتـت مـي كـنـد! نـيـز ر. ك: مقتل الحسين، خوارزمي، ج 1، ص 353.

[4] دربـاره عـثـمـانـي بـودن زهـيـر در بـحـث وقـايـع مـيـان راه كـربـلا بـه تفصيل سخن گفتيم.

[5] ايـن تـعـليـل از راوي اسـت و آن طـور كـه او پـنـداشـتـه تـنـهـا بـه ايـن عامل خلاصه نمي شود. بلكه عوامل مهم تري نيز وجود دارد.

[6] در الفـتـوح، ج 5، ص 178 آمـده اسـت: عمر گفت: دوست داشتم كه امير نباشم ولي مجبور شدم و در مقتل الحسين خوارزمي، ج 1، ص 354، آمده است: دوست داشتم كه امير نباشم ولي رهايم نكردند و مجبورم ساختند!.

[7] در الفـتوح، ج 5، ص 178 ـ 179 آمده است: مردي از يارانش به نام عمرو بن حـجـاج گـفـت: سـبـحان اللّه العظيم. اگر از ترك و ديلم مي بودند و چنين درخواستي مي كـردنـد بـر مـا واجـب بـود كـه آن را بـپـذيـريـم. حـال آنـكـه ايـنـان خـانـدان پـيـامـبـر و اهل بيت او هستند چرا نبايد پذيرفت!

عمر سعد گفت: ما امروز را به آنان مهلت داده ايم....

[8] تـاريـخ الطـبـري، ج 4، ص 315 ـ 317؛ و ر.ك: الكـامـل فـي التـاريـخ، ج 3، ص 284 ـ 285؛ انساب الاشراف، ج 3، ص 392 ـ 393؛ الارشـاد، ص ‍257- 258؛ الفـتـوح، ج 5، ص 175 ـ 179 و بـه نقل از آن مقتل الحسين، خوارزمي، ج 1، ص 253 ـ 254، با اختلاف و اضافات.

[9] هـمـان، ص 317؛ در الارشـاد، ص 258 آمـده است: «عباس نزد دشمن رفت و همراه پيكي از سوي عمر سعد بازگرديد...»

[10] الفـتـوح، ج 5، ص 179؛ و ر. ك: مقتل الحسين (ع)، خوارزمي، ج 1، ص 354 ـ 355، با اختلاف.